1- تنهایی. تنهایی واژه ی غریبیه. این واژه از لحظه ی اول شروع اپیزود اول سریال  مستر ربات از همه جا شنیده می‌شد. دیده می‌شد. لمس می‌شد.  حس عمیق تنهایی. یه جایی تو کتاب شهر تنهایی یه مضمونی نوشته تحت این عنوان که تصور کنید پشت پنجره ی قدی طبقه ی چندم یه ساختمون بلند وایستادین و دارین در تنهایی درونی خودتون شلوغی و تحرک لاینقطع شهرو تماشا می کنین و غرق میشین تو اجتماع عظیم شهر. حضور فیزیکی آدمها خلا و انزوای درونی رو کم نمی کنه پس به محض تماشای این منظره، انگار مارِ تنهایی قلبتونو می گزه. زهرِ تنهایی وارد سلول به سلول وجودتون میشه.اثرش در ثانیه بیشتر و بیشتر میشه و شما رو ضعیف و ضعیف تر می کنه.

 

2- اختلال هویت تجزیه ای. شاید همه ی ما یه اِلیِت الدرسون درون داریم که داریم ازش محافظت می کنیم. ما همه مون پُریم از آدمهای مختلف. از شخصیتهای مختلف. همه چی و همه کیو تو خودمون جمع کردیم. با اونایی که دوست داریم تو رویامون وقت می گذرونیم و با اونایی که ازشون متنفریم تو سرمون می جنگیم. یه شخصیت افسرده داریم که وقتای غم سرو کله ش پیدا میشه و یه شخصیت شاد و خوشبخت که وقتای امید سراغمون میاد و حتی یه شخصیت آسیب پذیر داریم که وقتای ترس بهش پناه می بریم! یه شخصیت لطیف برای وقتایی که عشق سراغمون میاد و یه شخصیت قوی برای وقتایی که که چاره ای جز انجام دادن کار نداریم. کیه که بگه نه؟ کیه که ابعاد وجودی خودشو انکار کنه؟ ما پُریم از اجتماع. اجتماعی که کم و بیش ازش متنفریم. ازش دوریم. ازش کلافه ایم ولی ناچاریم به پیش رفتن. به پیش بردن. به ادامه دادن .این ما نیستیم که در دل اجتماعیم. بلکه این اجتماعه که در دل ماست! 

 

3-شکستن و مُردن پیوسته. ما همه اِلیِت های درون داریم. میخوایم از خود واقعیمون محافظت کنیم. درستش کنیم. دنیا رو براش آماده کنیم.پس با تمایلاتمون می جنگیم.در تضاد با عقایدمون پیش میریم. خودمونو به زورِ دنیا با پاهای کشون کشون جلو می بریم. خسته ایم و میگیم رسمش همینه. تلاشامون در جهتای غلطه و میگیم درستش همینه! تا کی؟ تا وقتی یکی پیدا شه مثل کریستا که واقعیتای زندگیمونو لحظه به لحظه بیاره جلو چشمامون. یادمون بیاره که چرا وجود داریم. چرا هستیم. به کجا داریم میریم. یادمون بیاره این ما نیستیم که باید دنیا رو عوض کنیم. بلکه دنیاست که بخاطر ما باید خودشو عوض کنه. این اجتماع درونی ماست که باید برای ما و در جهت ما بچرخه. باید اونقدر محکم وایسیم که طوفان خسته شه از بی رحمانه وزیدن در جهت سرنگونی ما. که جمع کنه و بره دنبال یه قربانی دیگه. یه ضعیف خسته ی دیگه که از قضا خودشو یادش نیست! ما هم خیلی وقته شاید که خودمونو یادمون رفته. که دلمون برا خودمون نسوخته. که به خودمون رحم نکردیم. ولی تا کی فرار کنیم از واقعیت؟ چرا خودمون کریستای خودمون نباشیم؟ خودمون اونی نباشیم که بهمون تلنگر میزنه و ازمون میخواد بلند شیم؟

 

4-ققنوس صفتان سوخته. اول سریال از دهن اِلیِت میشنویم که از آدمهایی که سعی می کنن بی اجازه نقش خدا رو بازی کنن شاکیه. میخواد انتقام بگیره. میخواد دنیا رو عوض کنه. آخرش ولی یادش میاد این خودش بوده که بی اجازه کنترل همه چیزو دست گرفته. بی اجازه خواسته برا بقیه نقش خدا رو بازی کنه .اونقدر عمیق و مصر که خودشو یادش رفته. رسالت وجودیشو یادش رفته. ماها هم شاید خیلی وقته خودمونو یادمون رفته. یا خودمونو پرت کردیم یه گوشه یا که طلبکارانه از عالم و آدم شکاریم. تهش؟ همیشه پشت هر شکستنی ساخته شدن دوباره ست. اینبار محکم تر. درست تر. اصولی تر. با شناخت بیشتر. ما آدما ققنوس صفتیم. خرد میشیم زیر بار اتفاقا. می سوزیم. و از خاکستر وجودمون متولد میشم. جوون تر و قوی تر و سرزنده تر. و کاش کاش کاش لابلای شکستنا و سوختنا یادمون نره خودمونو. خدامونو. مبدامونو. مقصدمونو. که هر چی هست حقه و جز حق نیست. 

 

5-بردن یا مردن؟ مسئله اینست! این سریال با آهنگ if you go away تو اپیزود اول فصل اول شروع شد و با ne me quitte pas محبوبم در اپیزود آخر فصل آخر تموم شد. و اساسا سریالی که کَستش دلچسبه فیلنامه ش پر از نکات بی نظیره و موسیقیش باب طبع، چرا بهترین من نباشه؟ یادم نمیره چیو یادم دادی الیت الدرسون. تو هم هیچوقت یادت نره که تهش بردنه. نه مردن!

 

پی نوشت: برای روزی که با قسمت آخر فصل آخر سریال محبوبم -مسترربات- شروع و با انتشار دهمین آلبوم خواننده ی محبوبم -محسن چاوشی- تموم شد.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها